لحظه های بارانی....
ادبی،هنری
برچسبها:<-TagName->
پدر روزنامه میخواند
اما پسر کوچکش مزاحمش می شد
پدر صفحه ای از روزنامه با عکس نقشه جهان قطعه قطعه کرد
به پسر داد و گفت:ببینم میتوانی جهان را دقیقا همان طور که
هست بچینی؟
میدانست پسرش تمام روز گرفتار اینکار است
اما یک ربع بعد پسر با نقشه کامل برگشت
پدر پرسید: جغرافی بلدی؟ چگونه این نقشه را چیدی؟
پسر گفت: نه!
پشت این صفحه عکس یک آدم بود
وقتی آن آدم را دوباره ساختم، دنیا را هم ساختم!
هروقت آدمهادرست شوندجهان هم درست میشود........
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: